کارن عزیز ماکارن عزیز ما، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

عشق مامان و بابا

خوش اومدی عزیز دلم

1390/12/14 13:32
نویسنده : مریم
230 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم........سلام زندگیم

 

میخوام بهترین روز زندگیم یعنی ۱۹ بهمن ۱۳۹۰ رو برات تعریف کنم روزی که خدا فرشته نازنینمو سالم تو اغوشم گذاشت..............اون روز شد بهترین روز زندگیم و خاطره ای که هیچچچچچچچچچ وقت از ذهنم پاک نخواهد شد

 

چهار شنبه صبح ساعت ۱۰:۳۰ در خواب ناز احساس کردم خیس شدم سریع از جام پریدم رفتم دیدیم که بله كيسه ابم پاره شده سریع زنگ زدم به بابا حمید و گفت که زنگ بزنم به بیمارستان منم با دستای لرزون زنگ زدم و گفتن که سریع باید برم بیمارستان .....دوباره زنگ زدم به حمید و گفت که الان خودمو میرسونم بعد سریع پریدم حموم یه دوش گرفتم و زنگ زدم به مامان پروانه .....مامان پروانه از پشت تلفن فهمیده بود که ترسیدم همش بهش میگفتم مامان میترسم نکنه براش اتفاقی بیفته مامان هم میگفت که نترس هیچی نمیشه توکل بر خدا .....حمید یک ربع بعدش رسید و با چشماي گريون و يه دنيا ترس رفتم بيمارستان.....وقتی از پله ها پایین میرفتم از پنجره چشمم افتاد به بیرون و دیدم که چه برفی میاد و تمام خیابون سفید شده بود .......حمید تو ماشین کلی دلداریم میدادکه یکم از استرسم کم کنه ولی نمیتونستم تمام ذهنم مشغول بود ....... شوخی میکرد.......میخندید........ولی ته چهره اش ترس موج میزد....... ساعت ۱۱ رسیدیم بیمارستان سریع فشارم رو گرفتن و فرستادنم بخش زایمان با چشمای گریون از حمید جدا شدم پرستار بخش بعد از معاينه کردن گفت كه كيسه ابم پاره شده.......بهم لباس مخصوص دادن تا بپوشم ده دقیقه بعد خانم دکتر اومد و با هام صحبت کرد وگفت که بايد سزارين بشم گفتم طبيعي ميتونم دكتر گفت سه روز طول ميكشه و صلاح نيست چون احتمال عفونت براي نوزاد زياده....... ساعت ۱۱:۱۵ رفتم اتاق تست قلب تا نوار قلب از جنین بگیرن تو اتاق دو نفر دیگه هم بودن که وقت زایمان داشتن کلی باهاشون حرف زدم و یکم از استرسم کم شده بود تو همون حین هم با حمید و مامانم و خالم حرف میزدم...........ساعت ۱ بود که پرستار اومد و گفت که باید اماده بشم برم اتاق عمل ....یهو دلم ریخت قلبم از شدت تپش داشت میومد تو دهنم ضربان قلبمو احساس میکردم........پسری هم همین طور داشت تکون میخورد......وقتی رفتم تو اتاق عمل خوابیدم تو تخت ........خدا رو شکر کادر خوبی بودن کلی باهاشون گفتم و خندیدم..دکتر بیهوشی اومد و باهام صحبت کرد و گفت بهترین کار اینه که بی حسی موضعی بشم و گفت که میتونم تمام مراحل رو ببینم......منم قبول کردم و امپول بیحسی رو زد هیچی نفهمیدم چون اصلا درد نداشت چند ثانیه بعد از کمر به پایینم داغ شد و شروع کرد به بی حس شدن اون موقع هی تند تند انگشتای پامو تکون مبدادم تا ببینم کی بی حس میشه که پرده رو کشیدن جلوم .........کم کم داشت به لحظه تولدت نزدیک میشد...........تمام مدت فشار و نبضمو چک میکردن............به خانم دکتر گفتم :دکتر شکممو نبریا چون هنوز پاهام داره تکون میخوره که دیدم همه زدن زیر خنده و همون موقع یه صدای گریه خفیف شنیدم...........تا سرمو برگردوندم دیدم حمید هم اومده بود تو و گفت مریم به دنیا اومد........موج خنده رو لباش بود منم که هنوز در ناباوری بودم که دیدم یه پسر مو مشکی رو اوردن کنارم و گذاشتنش رو تخت تا به کارای اولیه اش برسن..............باورم نمیشد به دکتر گفتم خانم دکتر باورم نمیشه من مامان شدم و همه بهم تبریک گفتن.....................پسری گریه میکرد -اشکایی که تو چشمم جمع شده بود نمیذاشت که واضح ببینمش-حمید هم یا پیش من بود یا پیش پسری...............فقط خدا رو شکر میکردم که سالم بهم دادتش................یکم تمیزت کردن و اوردنت پیشم صورتتو به صورتم چسبوندن فقط اون لحظه بوست میکردم انقدر محو پسری شده بودیم که نفهمیدم کی بخیه زدنام تموم شد.........حمید هم زود رفت بیرون تا خبر سلامتش رو به خانواده هامون بده...........منم ساعت ۲:۴۵ رفتم تو ریکاوری خوابم گرفته بود چون بهم امپول خواب اور زده بودن ولی سعی کردم خوابم نبره تا زمانی که بیرون میرم بیدار باشم چند تا پرستار اومدن و شروع کردن به فشار دادن شکمم .....من همیشه از این قسمتش میترسیدم ولی خدا روشکر که چیزی حس نکردم...............ساعت ۴ رفتم بخش .............ساعت ۶:۴۰ هم پسری رو اوردن و بهش شیر دادم وای خدای من با اون دهن کوچولوش میک میزد و شیر میخورد..........

باورم نمیشد یعنی ۹ ماه این موجود نازنین توی من داشت رشد میکرد

شبش هم تا خود صبح بیدار بودم و پلک رو هم نزاشتم و همش پسری رو نگاه میکردم که چه معصومانه پیشم خوابیده بود

فردای اون روز دکترم اومد و معاینه ام کرد وقتی پسری رو دید گفت خدا خیلی دوست داشته که یه همچین نوزاد خوشگل و ارومی بهت داده.....بعد هم دکتر نوزادان اومد و کلی معاینت کرد اونم چه معاینه ای از این ور پرتت میکرد اون ور از اون ور پرتت میکرد این ور منم با هر کدوم از این حرکات کلی جیغ میکشیدم دکتر هم خندش گرفته بود میگفت نترس هیچیش نمیشه دارم تست واکنش ازش میگیرم تو هم اروم با اقای دکتر همکاری میکردی................

پسر گلم تمام پرستارای بخش رو عاشق خودت کرده بودی هی میومدن و بهت سر میزدن و کلی قربون صدقت میرفتن

منم ساعت ۶ مرخص شدم و همگی اومدیم خونه....بابا مظاهر هم برات گوسفند گرفته بود و جلوی پامون قربونی کرد

**********************************************************************

اینم عکس لحظه تولدت در ساعت ۲:۱۵ ظهر چهارشنبه۱۹/۱۱/۱۳۹۰

با وزن ۲۷۰۰ و قد۴۸

                                                       

و

پسرک شیرین من که مثل فرشته ها خوابیده

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)